بیتفاوت شدم به زندگیام
مثل یک «تیر ِ بیهدف»
بودن
دارم از انتظار میمیرم
همهی عمر توی صف بودن
غار غار کلاغها بودم
زیر یک ژاکت زمستانی
طعم تلخ «خدا نگهدار» و
بوسهای سرد روی پیشانی
نه به خود فکر میکنم نه
به او
کـارد تا اسـتخوان مـن
رفته
ظرف شامی که بی تو لب
نزدم
ظرف شامی که بی تو یک
هفته.
هستیام زیر کفشهای کسی
هی لگد میشد و لگد میشد
به خودم هم دروغ میگفتم
حالم از هر چه بود بد میشد
گم شدم مثل تکهای از برف
لـبهی پشت بام مـتروکی
آخـرش اتـفاق. افـتـادم
[مرگ یک زن به طرز مشکوکی.]
■
دارم انگار میروم حتی
از خیالات خویش هم کم کم
نگرانـم نکن عزیز دلـم
من خودم را به زور میفهمم
گـیج چرخیـدم و فـرو دادم
دود یک شهر ِ خستهی خفه
را
آخـرش انتخاب میکردم
خواب راحت به جای فلسفه
را
خواب دیدن چه چیز غمگینیست
خواستن با تمام شوق و عطش
بودن ِ با کسی بدون خودت
بودن ِ با کسی بدون خودش
■
عاشقانه به فووتهای کسی
پشت گوشی جواب میدادم
تا سحر گریههای زیر پتو
به شبم قرص خواب میدادم
جبر میگفت که فرو بروم:
چکمهای نا امید در گل
باش!
برف یکریز و سرد میبارید
مادرم گریه کرد: عاقل باش!
بادبادک فروش غمگینم!
هستیام را به باد
دادم. باد.
کاری از عشق بر نمیاید
مرگ ما را نجات خواهد داد
زهرا معتمدی
درباره این سایت